اشعار من
عنوان شعر : باید دریا بود در فکر بودم،فکری زیبا در کنار حوض،کنار ماهی ها و در این اندیشه. . . کاش ماهی بودم، که در آب هر لحظه غسل پاکی می کردم و دلی همچو دل ماهی ها پاک و قلبی همچو قلب ماهی ها سرخ چه می شد که ماهی می بودم... صدای بلندی آمد ،قطره بارانی ریخت و حبابی از دل آب جوشید و فکری تازه تر در ذهنم همچو حباب روی آب نمایان شد کاش باران بودم ، پاک کاش باران مهربان بودم و محبت خود را چه لطیف به همه میبخشیدم ، به دلم ندایی رسید.. ندایی که صدای انتهای راه باران بود آری ، باید دریا بود ... عنوان شعر : رنگ عشق برگ ها میریزند ، برگها می بارند برگ ها هم مثل غم ، زیر پا می آیند آنکه گفتم مثل غم ، غم بود رنگ خزان با وزش هر نسیم ، لرزشی بر تن ما کی تو آدم آمدی ، به کجا خواهی رفت که در آن حباب تن ، تو اسیری تو اسیر و اما عشق هست ، ... نمیدانم رنگ عشق را نمیدانم سرخ رنگ است شاید همچو لب پر از خنده ما همچو قلب عاشق همچو رنگین کمان پس از باران . . . شنیدم که سهراب نوشت تا شقایق هست ، زندگی باید کرد آری رنگ عشق قرمز است همچو شقایق دل ما ... عنوان شعر : هنوز عنوانی انتخاب نکردم دلم عجیب گرفته بود نمیدانم ، فقط دلم گرفته بود کوچه مرا فرا می خواند از پشت پنجره اتاق دعوت کوچه را پذیرفتم برف عجیبی می بارید انگار دل آسمان هم گرفته بود کنار چشمه روستا بودم دلم عجیب گرفته بود . . . عمو حسین که کنارم بود شعر می خواند و شکر می کرد ابیاتش پر از حس شادی بود پر از حس زندگانی بود خدا را شکر میکرد و می خندید. . . خبر از بهار زیبا می داد صدای قناری و آواز خبر از سبزی صحرا می داد خبر از کشت و دیم خرداد خبر از برداشت مرداد می داد چشمانم رنگ تازه ای گرفتند و ذرات سفید برف را میدیدند . . . ناخداگاه دلم با عمو همنوا شد و آن روز پر از حس زندگانی شد فهمیدم ، همیشه باید دل زنده بود. فقط برای شما... عنوان شعر : تنهای تنها پاییز زرد و زیبا بود تنهای تنها و در اندیشه تو کوچه را می پیمودم حس و حال دلم گفتنی نبود بی چاره چشمانم... انگار دریای دلم پر شده بود از غم ندیدن چند روزه تو ... صدای خش خش برگها می آمد صدای سوز باد پاییزی ندای تنهایی دل در وجود صدای تنهایی دل من می آمد. دلم برای دیدنت تنگ بود ....... فریاد عجیب سینه من در آن لحظه تو را صدا می زد و هر دانه برگی که می افتاد چشمان من بی اختیار شبنمش می داد... ... چند روزیست دلم گرفته است کاش می شد به تو بگویم آن لحظه چه اندازه دلم برای دیدنت تنگ است....
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
نویسنده : هادی زروندی
تاریخ :